نگاهی اجمالی به تاریخِ دین، مطالعات ادیان، و الهیات

دکتر ج. قلیان

عکس: ‌WIKIPEDIA – FLORENCE BAPTISTRY

آیا دین به آن شکل که ما می‌شناسیم همیشه بخشی از جهانِ ذهنی و عینیِ بشر بوده؟ از چه تاریخی موضوعِ دین به‌طور مستقل در دانشگاه‌ها تدریس شد و مؤسسان مطالعات ادیان چه کسانی بودند؟ این‌ها سوالات بزرگی هستند که مطلب حاضر از طریق آن‌ها سعی در معرفی رشته‌ی مطالعات ادیان دارد. مطالعات ادیان رشته‌ی نسبتا نوپایی‌ست که در تقابل با الهیات در قرن بیست میلادی شکل گرفت و به‌خودی‌خود رویکرد واحد و منظمی ندارد. این رشته‌ی دانشگاهی همگام با دیگر شاخه‌های علوم انسانی نظیرِ فلسفه، روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، مردم‌شناسی، و تاریخ به وجود آمد. در حقیقت می‌توان گفت که تأسیس این رشته نمودی از علم نوین علوم انسانی‌ در نظام تولید دانش در دانشگاه‌های غربی است. از این رو، تبار رشته‌ی مطالعات ادیان به تاریخ مدرنیته در غرب گره خورده‌است. مقاله‌ی پیشِ رو گذری اجمالی است بر شکل‌گیری مفهوم دین به‌منزله‌ی امری جهان‌شمول، پیدایش رشته‌ی دانشگاهی‌ مطالعات ادیان با هدف بررسی و تفحصِ امر دینی، و تأثیر عمیق الهیات پروتستان بر شکل‌گیری این رشته‌ی دانشگاهی.

نگاهی اجمالی به شکل‌گیری مفهوم دین به‌منزله‌ی امری جهان‌شمول

علی‌رغم نوپایی نسبی این رشته‌ی دانشگاهی، قدمتِ امر دینی به دوران پیشاتاریخِ و پارینه‌سنگی (Paleolithic)، بین سی‌هزار تا صدهزار سال پیش بازمی‌گردد. باستان‌شناسان نشانه‌هایی یافته‌اند که گویای باورِ انسان به زندگی پس از مرگ و ارواح است. برای مثال، در قبوری که از این دوره پیدا شده، جسد انسان همراه با اشیایی از قبیل ظروفِ غذا و سلاح دفن شده‌است. همچنین بسیاری معتقدند که مجسمه‌های متعددی که از بدن زن از دوران نوسنگی به جا مانده، گواهِ باور انسان این دوره به الهه‌ی باروری است. دیگر آنکه نگاره‌هایی که در غارهای متعددی در سرتاسر اروپا یافت شده، نشان می‌دهند که انسان توانایی تولید و درک نمادین و اسطوره‌محور از دنیای پیرامونش را داشته‌است. به‌دنبال پیدایش خط، اطلاعات دقیق‌تری از این اسطوره‌ها و باورهای اولیه به دست آمده. اسطوره‌هایی همچون گیلگمش، که بر سنگ‌نوشته‌های این دوران به جا مانده‌اند، نشان می‌دهند که باورهای دینیِ انسان باستانی سه خصیصه‌ی مهم داشته: جان‌گرایی (اعتقاد به اینکه اشیای ساکن و عناصر طبیعت روح و جان دارند)، تفاوت قائل‌نشدن میان دنیای انسان و جهان ارواح، و انسان‌پنداری (تصورِ خدایگان و نیروهای طبیعی در کالبد و قالب انسانی). معابدی که قدمتشان به این دوران باز می‌گردد همچون معبد انو (‌Anu) خدای جنگ، عشق، و باروری؛ معبد اینانا (Inanna) خدای زندگی؛ و اریدو (Eridu) خورشید-خدا، گواه بر چندخداپرستیِ انسانِ عصر باستان است. تک‌خدایی اما در عهد عتیق (حدودا شانزده قرن قبل از میلاد مسیح)، و از دل مذهب اسرائیلیان که بعدها تبدیل به یهودیت ربانی شد، ظهور کرد.

پس یافته‌های باستان‌شناسان به‌وضوح نشان می‌دهد که اعتقادات و مناسکی شبیه به آنچه امروز به‌معنای دین می‌شناسیم، از دوران ماقبل تاریخ در سطح آگاهی انسان وجود داشته‌است. با این حال، کلمه‌ی religion (به‌معنای دین) عمر بسیار کوتاه‌تری دارد. با اینکه محققان توافق کاملی در‌مورد ریشه‌ی اولیه‌ی این کلمه ندارند، باور عمومی بر این است که کلمه‌ی «religion» ریشه‌ دارد در کلمه‌ی لاتینِ «رِلیگیو» (Religio) به‌معنای دربندکشیدن یا گره‌زدن (to bind, to tie). نوشته‌های رومی و لاتینِ عهد عتیق «religious» (به‌معنای متدین) را برای اشا‌ره به کسی به کار می‌بردند که آیین و مناسک را به جا می‌آورد؛ در قرن چهار و پنج میلادی اما، فلاسفه‌ی مسیحی نظیر قدیس آگوستین و لاکتانتیوس معنای کلمه‌ی «دین» را گسترش دادند به حیطه‌ی رهبانیت. در این مقطع تاریخ، دین‌داربودن به‌معنای راهب‌بودن استفاده می‌شد و «وارد دینی شدن» عبارتی بود که برای پیوستن به یک صومعه به کار می‌رفت. به این ترتیب، استفاده‌‌ی کلمه‌ی دین ارتباط تنگاتنگی با «ایمان» یا «اعتقاد» فردی نداشت و بیشتر در ارتباط با کردارِ راهبان استفاده می‌شد. «دین» به‌معنای نوعی سبک زندگی‌ بود که به عهد رهبانیت «گره» خورده باشد.

این معنای دین اما رفته‌رفته در مجامع و شوراهای مسیحی تغییر کرد و شکل انتزاعی‌تری به خود گرفت. از زمانی که امپراتوری بیزانس مسیحیت را دینِ رسمی دولت اعلام کرد، به‌هم‌تنیدگی سیاست و مذهب باعث شکل‌گیری مسیحیت به‌عنوان نهادی مذهبی شد و به‌دنبال آن مفهوم «دین» تغییر پیدا کرد. شوراهایی که دولت بیزانس بر پا کرد فضایی فراهم آورد برای بحث‌و‌جدل‌های داغ میان راهبان مسیحی، به‌منظور تعیین مرزهای اعتقاد و ارتداد در مسیحیت. این شوراها در حقیقت وسیله‌ای شدند برای تعریف دینِ رسمی امپراتوری بیزانس، نه بر اساس سبک زندگی مذهبی و مناسک زاهدانه، که بر اساس اعتقادِ انتزاعی و جدل بر سر تفسیر متون مذهبی. برای مثال، از جمله موضوع‌های داغ این جدل‌ها رابطه‌ی پدر، پسر، و روح‌القدس در مسیحیت، یا ماهیت انسانی-الهی مسیح بود. در دوران قرون‌وسطا و به‌دنبال جنگ‌های صلیبی، بحث‌های الهیاتی بار سیاسی و اهمیت بیشتری یافتند. در قرن دوازده میلادی، الهیات رونق تازه‌ای پیدا کرد و این جدل‌های مذهبی از شوراها و صومعه‌های دورافتاده به مدارسی راه یافت که در شهرهایی مانند آکسفورد واقع شده بودند. این مراکز خشت‌های اولیه‌ی نهادِ دانشگاه، به‌شکلی که ما امروز می‌شناسیم، بودند. به این ترتیب، علم الهیات و علم دانشگاهی در کنار هم قرار گرفتند، چنان‌که اولین استادان دانشگاه همچون آکویناس، در حقیقت واعظان مسیحی بودند. این نزدیکیِ تاریخیِ علم الهیات و علم دانشگاهی حتی در تشابه میان خرقه‌ی راهبان مسیحی و ردای خاصی که استادان و دانشگاهیان در مراسم رسمی و مراسم فارغ‌التحصیلی به تن می‌کنند، دیده می‌شود. عجیب این است که ارتباط تاریخی تنگاتنگ میان ریشه‌های مسیحیت و شکل‌گیری نهاد دانشگاه در حافظه‌ی تاریخیِ نظامِ دانشگاهی امروز به فراموشی سپرده شده.

پس از قرون‌وسطا، از اوایل قرن شانزدهم دو حرکت مهم در اروپا هم‌پای هم شکل گرفتند. اول اکتشافاتِ جغرافیایی و استعمار اروپایی، و دوم روشنگری. هرکدام از این دو حرکت به‌نوبه‌ی خود تأثیر بسزایی بر مفهومِ دین و مطالعات ادیان گذاشتند. استعمار اروپایی به‌دنبال پیشرفتِ چشم‌گیرِ صنعت و تکنولوژیِ کشتی‌رانی در غرب شکل گرفت. اروپاییان به‌منظور بهره‌وری اقتصادی و اعمال قدرت سیاسی به سرزمین‌های جدیدی راه یافتند که آن‌ها را مستعمره خواندند. اما چنان‌که می‌دانیم، استعمار تنها سیاسی و اقتصادی نیست. استعمارگران اروپایی فرهنگ، ارزش‌ها، و زبان خود را به هر سرزمینی که در آن پا گذاشتند تحمیل کردند، و فهم خودشان را از دین – که در این مقطع تاریخی بر پایه‌ی جدل‌های مسیحیان بر سر اعتقادات انتزاعی استوار بود – در جوامعی که تازه به آن‌ها راه یافته بودند رواج دادند. در عین حال، اروپاییان به هر جامعه‌ی تازه‌ای که پا گذاشتند، به‌دنبال متون مقدس و اصول باورهای مردم آن گشتند. اما متون مقدس در بسیاری از ادیانِ غیرابراهیمی محوریت ندارند و اصول و مناسک مذهبی مکتوب نیستند. بسیاری از ادیان بر اساس انتقال سینه‌به‌‌سینه و شفاهی دانش مذهبی بنا شده‌اند. به‌علاوه، بسیاری از مذاهب پیامبر واحدی ندارند و همین امر از نظر مسیحیان اروپایی نشان‌دهنده‌ی ابتدایی‌بودن آن مذاهب بود. استعمارگران اولیه همچون کریستف کلمب در سفرنامه‌های خود این ادیان را، مخصوصا در آمریکای شمالی، جزو ادیان اولیه و غیرمتمدن برشمردند. مهم‌تر اینکه ادیانی نظیر هندوئیسم، تائوئیسم، و بودیسم از دیدگاه استعمارگران تعریفی تازه یافت و در این تعریف و دسته‌بندی ادیان دونی شناخته شدند که بر اعتقاداتِ پستی استوار بودند نظیر چندخدایی، بی‌خدایی، بت‌پرستی و خرافه. به این ترتیب، مطالعات ادیان بر بنیادِ نظام دانش استعماری‌ای شکل گرفت که اساس آن تمیز دین خوب از دین بد، دین غلط از دین درست، و دین متمدن از دین ابتدایی بود.

استعمارگران برای سلطه به مستعمرات رفته‌رفته زبان آن‌ها را آموختند و متون مهم‌شان را ترجمه کردند. حجم عظیم اطلاعاتی که درباره‌ی مردم و آیین مستعمرات، از آمریکای شمالی گرفته تا آسیای شرقی جمع‌آوری شد، باعث شد کتاب‌ها، دائرة‌المعارف‌ها، و واژه‌نامه‌های بسیاری نوشته شود که در عمل، نظام زندگی مستعمرات را به نظام دانش اروپایی ترجمه می‌کردند. این ترجمه‌ی کلان فرهنگ‌ها موجب ظهور مفهوم و مقوله‌ای به نام مطالعات تطبیقی ادیان شد که بر اساس آن، دین یک پدیده‌ی واحد است که در سرتاسر جهان شکل‌های مختلف به خود می‌گیرد.

هانا آدامز در ۱۶۹۷ واژه‌نامه‌ای به نام «تمام ادیان و فرقه‌ها: مسیحی، کلیمی، بت‌پرست، و محمدی» را تنظیم کرد که یکی از اولین تحقیقاتِ مطالعات تطبیقیِ ادیان بود. همان‌طور که از عنوان کتاب مشخص است، طبقه‌بندی‌های اولیه‌ با دیدگاهی بسیار محدود ادیان را به ابراهیمی و «غیره» دسته‌بندی می‌کردند. در کتب و دایر‌ة‌المعارفی که در سده‌ی هفده و هجده میلادی نوشته شد، این دسته‌بندی کلی رواج یافت. نمونه‌ی آن، کتاب مهمِ ویلیام ترنر است به نام «تاریخ جامع ادیان جهان، از ابتدا تا کنون»، که اولین بار در سال ۱۶۹۵ چاپ شد. همان‌طور که در تصویرِ بالا می‌بینید، ترنر در دسته‌بندیِ چهارتایی‌اش دین و مذهبِ بخش بزرگی از سرزمین‌های غیراروپايی را در مقوله‌ی کلی و مبهم «ادیان دیگر» قرار داده‌است.

در قرن نوزده و همگام با ترجمه‌ی متونِ مستعمرات، تفاوت‌های زیادی بین ادیانی که در طبقه‌بندی اولیه در دسته‌ی «غیره» قرار گرفته بودند دیده شد. در این دوران بود که دسته‌بندی ادیان شرقی در مقابل ادیان غربی (اسلام، مسیحیت، و یهودیت) به وجود آمد. برای مثال در سال ۱۸۲۱ بودیسم، در سال ۱۸۲۹ هندوئیسم و تائوئیسم، و در سال ۱۸۶۲ کنفوسیونیسم درحکم ادیان شرقی شناسایی شدند و مورد‌بررسی پژوهشگران اروپایی قرار گرفتند. در فرایند این نام‌گذاری‌ها، استعمارگران ماهیت این ادیان را نیز تغییر دادند. برای روشن‌ترشدن این مسئله، می‌توان مثلا به هندوئیسم نگاهی گذرا کرد. کلمه‌ی «دین» معادل مطلق و مشخصی در زبان هندی ندارد، اما religion کلمه‌ای انگلیسی ا‌ست که تاریخ خاص خود را دارد. استعمارگران وقتی متون سانسکریت و هندی را ترجمه کردند، کلمه‌ی «دارما» را به «دین» برگرداندند. اما این کلمه معانی مختلفی دارد از جمله قانون و وظیفه. معنای دیگر آن نظم کیهانی‌‌ست و به موقعیت معنوی، اجتماعی و طبیعی موجودات اشاره دارد. برای مثال، هر فرد دارمای مخصوص خود را دارد که مربوط به جایگاه آن فرد در دنیا است. دارمای دانشجو فراگیری دانش است. دارمای فردِ خانه‌دار نگهداری و پرورش کودک است. به همین ترتیب، هرکسی بسته به خانواده‌‌ای که در آن به دنیا آمده و جایگاه آن، دارمایی دارد که شغل او را تعیین می‌کند: سرباز، تاجر، آهنگر، نجار و غیره. البته ممکن است دارما و religion نزدیکی معنایی داشته باشند، ولی کارکردی که religion در قرن هفده در انگلستان و برای انگلیسی‌زبانان داشت با کارکرد دارما بسیار متفاوت بود. استعمارگران انگلیسی کلمه‌ی هندو و هندوئیسم را در قرن نوزده برای دینِ مردمی که در شبه‌قاره‌ی هندوستان زندگی می‌کردند به کار می‌بردند. آنان پیکره‌ی وسیعی از متونی را که در هند یافتند (و بیشتر مورد‌استفاده‌ی برهمن‌ها بود) به‌جای متون اصلی این دینِ ترجمه کردند و کوشیدند عقاید بنیادین هندوئیسم را از آن‌ها استخراج کنند. اما می‌دانیم که آداب و سنن و شیوه‌ی زندگی بسیاری از «هندوها» به طبقه‌ی اجتماعی-شغلی‌ آن‌ها بستگی دارد. پس نه‌تنها «دین» به‌مفهوم اروپایی و به‌صورت یک ساختار اروپایی برای بررسی هندوئیسم به کار گرفته شد، بلکه دین هندوئیسم به‌صورتی که در اروپا معرفی شد، در واقع ساخته‌ی تخیلِ استعمارگران و مطابق مناسک برهمن بود. علت چنین برداشتی این نیست که مردم هندوستان مذهبی نداشتند، بلکه مذهب برای هندوان قرن نوزده، معنا، کارکرد، و بارِ متفاوتی از religion برای انگلیسی‌ها داشت. از آنجا که بسیاری از فرهنگ‌ها و زبان‌های غیراروپایی، از جمله زبان‌های قبایل آمریکای شمالی، کلمه‌ای برای religion ندارند که به حوزه‌ای مشخص و جداگانه در زندگی اشاره کند، اتفاقی مشابه در اقصانقاط دنیا افتاد.

تقابل دین و علم

از سوی دیگر، مفهوم و جایگاه دین و ارتباط آن با علم در اروپا به‌دنبال ظهور عصر روشنگری دچار تغییر و تحول بنیادین شد. در دایره‌ی واژگان و فلسفه‌ی یونان، که ریشه‌ی تمدن و تفکر اروپایی‌ست – به‌خصوص فلسفه‌ی ارسطویی – تقوا دو وجه داشت: تقوای اخلاقی (religio) و تقوای عقلانی (sceintia). این دو مفهوم به‌تدریج در دوران پیشامدرن به دین و علم تبدیل و در تقابل با یکدیگر تعریف شدند. ولی در دوران قرون‌وسطا، این دو کلمه به‌صورت دو مفهوم متجانس استفاده می‌شدند. آکویناس، فیلسوف ایتالیایی قرن سیزده، دین را عادت (habitus) اخلاقی و علم را عادت عقلانی می‌خواند. به این ترتیب علم یا sceintia به کیفیت درونیِ فرد اشاره داشت. برای آکویناس پیشرفت علمی، نه به‌معنای جمع‌آوری هرچه بیشتر و نظام‌مندِ پیکره‌ای از دانش در‌مورد جهانِ پیرامون، بلکه به‌معنای تحولی بود که در عادات فردِ دانش‌پژوه به وجود می‌آید، به‌دنبال کسبِ دانش در زمینه‌ای خاص. در نتیجه، علم به‌معنای عادتی ذهنی‌ بود که به‌تدریج و با تمرین شکل می‌گیرد، و یک خصیصه‌ی فردی-درونی بود، نه یک پدیده‌ی بیرونی. به این ترتیب، علم و دین هر دو به عادات و رفتارِ فردی مربوط می‌شدند و نه به مجموعه‌ی نظام‌مند اطلاعات و قوانینی جهان‌شمول که خارج از فرد وجودی حقیقی داشت. این برداشت خاص از علم در قرن شانزده تغییر کرد. در این دوران است که تعدادی از واعظان پروتستان همچون ژان کالون (John Calvin) و مارتین لوتر (Martin Luther) این خوانشِ درونی را از کلمه‌ی sceintia رد کردند. به‌عقیده‌ی ایشان، علم پیکره‌ای از اطلاعات و دانش است و مستقل از حالاتِ شخصی فردِ عالِم. برای ایشان علم نه به تقوا ربطی دارد و نه به عادات و ظرفیت ذهن. جایگاه علم بیرون از فرد است. به‌زعم پروتستان‌ها حقیقت، چه دینی و چه عقلی، خارج و مستقل از حالات و احوال شخصی ا‌ست.

در راستای این تغییرات بنیادی، کلمه‌ی علم «science»، به آن شکلی که ما آن را امروز می‌شناسیم، در قرن نوزده برای اولین بار استفاده شد و جای کلمه‌ی «فلسفه‌ی تجربی» را گرفت. جالب اینکه تا سال ۱۸۳۰، کلمه و مفهومی برای scientist «دانشمند»، به‌معنی شخصی که شغلش جمع‌آوری دانش و یافتن یک حقیقتِ بیرونی باشد، در زبان انگلیسی وجود نداشت. این کلمه اولین بار در سال ۱۸۳۴ توسط اعضای انجمنِ نوپای علمیِ بریتانیا استفاده شد، چون کلمه و عنوانی برای اطلاق به شغل و جایگاه آن‌ها در زبان انگلیسی موجود نبود. نگاهی به نمودار جی-گرامِ گوگل – که در تصویر زیر آورده شده – نشان می‌دهد که استفاده از کلمه‌ی «science» به‌معنای علم، از اوایل قرن نوزده شروع می‌شود و به‌تدریج مفهوم آن در زبان انگلیسی و دنیای انگلیسی‌‌ها (و اروپاییان) جایگاه مهمی پیدا می‌کند. کاربرد خاص واژه‌ی علم در دوران معاصر، در حقیقت نزدیک‌تر است به مقوله‌ی فلسفه‌ی طبیعی که از دوران عهد عتیق وجود داشته و به‌معنای بررسی نظام‌مند طبیعت است. برای مثال، نام مهم‌ترین اثر ایزاک نیوتن «اصول ریاضیِ فلسفه‌ی طبیعی» است. در حقیقت نیوتن خود را نه دانشمند، که فیلسوف می‌دانست. در میانه‌ی قرن نوزدهم، دانشمندان فلسفه‌ی تجربی به چند دسته تقسیم شدند از جمله شیمی‌دان‌ها، فیزیک‌دان‌ها، و ستاره‌شناسان. این تمرکزهای مختلف رفته‌رفته در طول زمان تبدیل به رشته‌های تخصصی علمی شدند. تبارشناسی دقیق واژه‌ی علم خارج از تمرکز و حوصله‌ی این مقاله‌ی کوتاه است. چیزی که مهم است و باید در نظر داشت این نکته است که اصلاح‌گرانِ پروتستان هر دو مفهوم دین و علم را، که به تربیت و تقوای درونی اشاره داشت، در قرن شانزده دگرگون کردند و آن‌ها را در تضاد با هم بازتعریف کردند.

همان‌طور که در ابتدای مقاله اشاره شد، در دوران بیزانس مفهوم religio رفته‌رفته از تقوای درونی به اعتقادات انتزاعی تغییر یافت. مورخان بر این باورند که جدل‌های سیاسی-مذهبی بر سر اینکه کدام خوانش از مسیحیت صحیح و برحق است، موجب شد مفهوم دین‌داری به اعتقادات انتزاعی درست/غلط تغییر بیابد. چراکه اگر دین فقط بستگی به تربیت حالات درونی و فردی داشت، هرکس که در حصول و تقویت تقوای خود می‌کوشید دین‌دار خوانده می‌شد و دیگر جایی برای بحث بر سر حقانیت یک دین بر دین دیگر نمی‌ماند. این خوانش انتزاعی و ضدارسطویی از دین در عصر اکتشافات اروپایی پررنگ‌تر از همیشه شد. حقانیت عقلانی نیز، که در تعریف ارسطوییِ این کلمه اشاره داشت به حالات درونی فرد، تعریفی بیرونی پیدا کرد، و همین امر موجب شد علم و دین در تقابل با هم قرار گرفتند و هر دو در تقابل با تقوای ارسطویی. علم تبدیل شد به علوم طبیعی و فلسفه‌ی تجربی، در حالی که دین تبدیل شد به مجموعه‌ی اعتقادات انتزاعی که مربوط به حوزه‌ی الهیات بود. ادعای علم بر حقیقت بر اساس واقعیات بیرونی، تجربه، و آزمایش سوار بود. در صورتی که ادعای دین بر حقیقت بر اساس شواهد و قرائن بیرونی نبود.

از الهیات تا مطالعات ادیان در آمریکا

علی‌رغم بازتعریفِ مفاهیم علم و دین، این دو مقوله تا اواسط قرن نوزدهم رابطه‌ای تنگاتنگ با هم داشتند. رابطه‌ی علم و دین باید در بستر شکل‌گیری نظام آموزش‌عالی مدرن بررسی شود. در آمریکا، آنچه ما امروزه به نام دانشگاه می‌شناسیم، ریشه در حوزه‌های علمی پروتستان دارد. تا پیش از قرن نوزده، مدارس عالی در آمریکا در واقع مدارس حوزوی بودند و وابسته به کلیساهای مختلف پروتستان و گاهی کاتولیک. برای مثال، جمعی کشیش پروتستان دانشگاه ییل (Yale) را در سال ۱۷۰۱ تأسیس کردند به این هدف که «جوانان در زمینه‌ی هنر و علوم تعلیم ببینند. اینان به برکت خدای متعال در خدمت کلیسا و دولت استخدام خواهند شد.» این در حالی‌ست که در سال ۱۷۵۴ رئیس این مدرسه اذعان داشت که هدف این مؤسسه «تربیت کشیشانی به راه‌و‌روش مخصوص» است. به همین رویه، پرينستون (Princeton) در سال ۱۷۴۶ توسط کلیسای پرزبترین (شاخه‌ای از کلیسای پروتستان) بنا شد، کلمبیا (Columbia) در سال ۱۷۵۴ توسط کلیسای انگلیکان، براون (Brown) در سال ۱۷۶۴ توسط کلیسای بپتیست، و دارتموث (Dartmouth) در سال ۱۷۶۹ توسط راهبی که سعی در توسعه‌ی مسیحیت در میان بومیان آمریکا داشت. در این دوران، مؤسسات آموزشی تخصصی دیگری از قبیل مدارس طب یا وکالت همگام با مدارس حوزوی به تربیت نیروی متخصص مشغول شدند.

در اوایل قرن نوزدهم، علوم تجربی که مقوله‌ای نوپا بود، در مدارس حوزوی به‌جای فلسفه‌ی تجربی و در کنار الهیات تدریس می‌شد. در این دوره علم به این شکل دیده می‌شد که باورهای انتزاعی و الهیاتی را تقویت می‌کند. اعتبار، اهمیت، و محبوبیتِ علم تا حدود زیادی ناشی از رابطه‌ی مثبتش با باورهای مذهبی مسیحی بود، چراکه در این مقطع تاریخی در آمریکا مراکز آموزشی تحت حمایت مالی جنبش‌ها و گرو‌های مذهبی بودند. مهم‌ترین هدف مدارس عالی، تربیت پرسنل حرفه‌ای بود برای خدمت در جوامع دینی‌ای که از آن‌ها حمایت مالی می‌کرد. این مؤسسات در عین حال مراکزی شدند برای جمع‌آوری و توسعه‌ی علوم دینی و کاربرد آن در جامعه‌ای آمریکایی. در مؤسسه‌های آموزش‌عالی، که تحت لوای کلیساهای پروتستان مختلف بودند، علم‌پژوهان همان راهبان بودند.

در این دوران الهیات تجربی، که در واقع بر پایه‌ی شواهد علمی سعی در اثبات باورهای مذهبی داشت، رونق زیادی می‌گیرد. مخصوصا که بسیاری از دانشمندان این دوره با تحصیلات حوزوی پیشین وارد دانشگاه می‌شدند. مثلا در سال ۱۸۵۸ آسا گری (Asa Gary)، گیاه‌شناس سرشناس دانشگاه هاروارد، در مقدمه‌ی کتاب درسی خود می‌نویسد: «برنامه و نظمِ طبیعت نشان از وجود برنامه‌ریز، ناظمِ کلان، یا ذهنی است که دنیا را با خرد و هدف تنظیم کرده‌است. علوم طبیعی سعی در شناخت این برنامه‌ی کلان دارند.» نظیر این طرز تفکر را امروزه در نظام تدریس اسلام در ایران هم می‌توان ملاحظه کرد. برای مثال در کتب درسی، علم برای برهان وجود خدا استفاده می‌شود. یا اینکه در کتب علمی، به‌خصوص در کتب علم طب در اواخر قرن نوزده در ایران، می‌توان به‌وضوح دید که یافته‌های علمی به‌منزله‌ی حقایقی که مفاهیم قرآن را تثبیت می‌کنند مطرح می‌شوند. برای مثال، تاریخ‌نگار قرن بیستم محمد توکلی-ترقی در تحقیقات خود نشان داده چطور جن در ادبیات، تعبیر به جرم در علم طب می‌شود. این اتفاق در آمریکا در اوایل قرن نوزده می‌افتد. علم در این دوران کیفیتی ستایشی داشت و این کیفیت بود که به آن اعتبار می‌بخشید.

عکس: WIKIPEDIA – PADUA BAPTISTRY

این بده‌بستان بین علوم تجربی و الهیات در آمریکا به‌خصوص در اواخر قرن نوزدهم از بین می‌رود. در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم، پس از جنگ داخلی (۱۸۶۱-۱۸۶۵)، نظام آموزش‌عالی در آمریکا دچار تغییر و تحولات بنیادین شد که به شکل‌گیری دانشگاه، به آن صورت که ما امروزه می‌شناسیم، انجامید. تا پیش از سال ۱۸۷۰، کالج‌های آمریکایی عملا بازوی اندیشه‌ورزیِ پروتستانیسمِ آمریکایی بودند. ولی بعد از جنگ، این رابطه‌ی تنگاتنگ به چالش کشیده شد. از یک سو تئوری‌هایی همچون تئوری داروین در باب تکامل انسان، که با انجیل و باورهای مذهبی در تقابل تند‌و‌تیزی قرار داشتند، موجب شدند که محققان علوم تجربی رفته‌رفته از اینکه باورهای دینی هدف اصلی تحقیقاتشان باشد فاصله بگیرند و دغدغه‌های دینی را خارج از فرهنگ علم بدانند. از سوی دیگر، مدرسه‌های الهیات نظیر هاروارد، با مدارس تخصصی دیگر از قبیل مدرسه‌ی وکالت، پرستاری، و اقتصاد ادغام شدند و آنچه ما امروز به نام دانشگاه می‌شناسیم را تشکیل دادند. از مهم‌ترین تفاوت‌های دانشگاه با کالج چند‌تخصصی‌بودن، و ارائه‌ی مدرک در مقطع کارشناسی ارشد بود به هدف تربیت نیرو برای تدریس در مقطع آموزش‌عالی. پس در واقع هسته‌ی اولیه‌ی دانشگاه‌هایی نظیر ییل و بران حوزه‌های علمیِ پروتستان بودند. در این میان، دانشگاه‌های تازه‌تأسیس همچون کرنل (Cornell)، که سرمایه‌ی خود را از دولت دریافت می‌کردند، بسیاری از مدارس الهیات و مدارس دیگر تخصصی از قبیل مدرسه‌ی طب، وکالت، و تعلیم‌و‌تربیت را جذب کردند. این تغییرات از اهمیت الهیات در آموزش‌عالی، که نظامی نوپا بود، کاست. دانشگاه‌های آمریکایی صحنه‌ی مناظره‌ی محققان در باب رابطه‌ی میان علم و دین شدند. بسیاری از مدارس حوزوی در آمریکا، از قبیل مدرسه‌ی الهیات کلمبیا و مدرسه‌ی الهیات اندوور (Andover Theological Seminary)، کرسی‌های استادی‌ای تبیین کردند برای بررسی رابطه‌ی علم و مذهب. کالج فرنکلین و مارشال (Franklin and Marshal College) برای مثال درسی اجباری به نام «رابطه‌ی میان علوم تجربی و دین» برای دانشجویان سال آخر طراحی و ارائه کرد. همان‌طور که حوزه‌های علمیِ پروتستان مرکزیت خود را در نظام آموزش‌عالی از دست می‌دادند، تربیت دینی و اخلاقی در دانشگاه به حاشیه رانده شد. مطالعه‌ی انجیل و تاریخ مسیحیت به یک درس یا رشته در کنار دروس دیگر تبدیل شد، گرچه تا مدت‌ها یکی از دروس اجباری در کالج‌ها بود.

تاریخ‌نگارانِ آموزش‌عالی در آمریکا بر این باورند که در قرن بیستم الهیات در مؤسسات آموزش‌عالی آمریکا به حاشیه رانده شد. چستر وارن، یکی از اعضای اصلی «انجمن ملی مدرسان انجیل» در مقاله‌ی خود در ۱۹۳۳ می‌نویسد: «دپارتمان‌های انجیل به‌سرعت تبدیل به دپارتمان‌های ادیان می‌شوند… آن‌ها به‌دنبال گرفتن حیات ما هستند. هر مطالعه‌ی مختصری نشان می‌دهد که انجیل‌خوانی در سطح دانشگاه رو به مرگ است.» او ادامه می‌دهد که اهمیت انجیل در نظام تحصیلی دانشگاه‌ها رو‌به‌افول است. جالب اینجاست که او علت این افول را در این می‌داند که دانستن انجیل استفاده‌ی خود را در دنیای مدرن از دست داده. او گلایه می‌کند از دورشدن الهیات از مطالعات ادیان. جالب‌تر اینکه او از اصطلاح «مطالعات انتقادی ادیان» استفاده می‌کند. این دیدگاه، که لازمه‌ی نقد همراه نگاهی از خارج به داخل است، ادامه‌ی تفکر علمِ مدرن است و اصرار بر وجود حقیقتی دارد که فارغ از دید محدود انسان است. حقیقتی به اسم دین که ابژه‌ی تحقیق و بررسیِ محقق است. او از جدایی مطالعات ادیان و کلیسا و مدرسه‌ی یک‌شنبه‌های کلیسا گلایه می‌کند و زوال مطالعات انجیل را نتیجه‌ی این جدایی می‌داند. از نظر او تنها راه نجات مطالعات انجیل این است: «آنچه انجیل اعلام می‌کند ما باید تجربه کنیم.» به این معنا که کسب دانش در مسیحیت با تجربه‌ی فردی و شهود همراه است. ولی تدریس تجربه‌ی مسیحیت به‌هیچ‌عنوان با سمت‌و‌سوی آموزش‌عالی تطابق نداشت. دلایل مختلفی موجب زوال تدریس مسیحیت در دانشگاه‌ها شدند از قبیل افول هژمونی‌ پروتستان، گسترش چندصدایی مذاهب در آمریکا، و توجه بیشتر به ادیانِ اقصا‌نقاط دنیا ناشی از مطرح‌شدن آمریکا در نقش ابرقدرتی جهانی، و در آخر سلسله‌‌تصمیم‌های دادگاه دیوان عالی آمریکا در دهه‌ی ۱۹۶۰ که تدریس «درباره‌ی» ادیان را جایگزینِ «تدریس ادیان» در آموزش ابتدایی کرد. این تصمیم بیشتر مربوط به نظام آموزش مدارس بود، ولی تأثیر بسزایی بر سمت‌و‌سوی تدریس ادیان در دانشگاه‌ها داشت. به این ترتیب بود که راهبان از دانشگاه‌های اروپا، که از لحاظ تاریخی خود بنیان‌گذارشان بودند، بیرون رانده شدند. دانشگاه‌ها، در عوض، در رشته‌های گوناگونی از قبیل تاریخ، فلسفه، و مردم‌شناسی متخصصانی تربیت کردند که دین موضوع بررسی و تحقیق آن‌ها شد. این متخصصان در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست اولین محققان مطالعات ادیان شدند.

جالب اینجاست که افول تدریس الهیات در دانشگاه‌ها راه را برای تدریس مطالعات ادیان باز کرد. تدریس مسیحیت و اخلاقیات پروتستان جای خود را به تدریس «درباره‌ی» ادیان جهان داد. یکی از نمودهای این چرخش تاریخی در آموزش‌عالی آمریکا را می‌توان در تغییر اسم و سوی «انجمن ملیِ مدرسین انجیل» به «انجمن آمریکایی ادیان» درسال ۱۹۶۳، درست هم‌زمان با رأی دیوان عالی در آمریکا به منحل‌کردن آموزش الهیات در مدارس، مشاهده کرد. مجله‌ی این انجمن که امروز نام آن «مجله‌ی آکادمی آمریکایی ادیان» است در کتابخانه‌ی ملی آمریکا در بخش «آموزش/آموزش مسیحیت/آموزش تحت‌سیطره‌ی کلیسا» نگاهداری می‌شود. در نیمه‌ی اول قرن بیستم بسیاری از دپارتمان‌های «انجیل» به «مطالعات ادیان» تغییر اسم دادند. امروزه مطالعات ادیان خودش را تندوتیز از الهیات جدا کرده و بخشی از علوم مدرنِ انسانی‌ شده که جایگاهش در دانشگاه است. از طرف دیگر الهیات به‌شکلی از تربیت معنوی دیده می‌شود که به ورطه‌ی شخصی یا جامعه‌ی مذهبی برمی‌گردد. این طرز تفکر موجب رانده‌شدن الهیات به مدارس حوزوی خارج از دانشگاه‌ها یا به مدارس الهیات در درون دانشگاه‌ها انجامیده. ولی سوالی که باقی مانده و هنوز در مرکز بحث‌و‌جدل دانشگاهی قرار دارد این است که فهم و تعریف ما از مقوله‌ی دین تا چه اندازه تحت‌تأثیر تبار پروتستان مطالعات ادیان است؟ نسل اول استادان مطالعات ادیان تا چه حد از مفاهیم بنیادی مسیحیت استفاده کردند تا پدیده‌هایی که به نام دین در فرهنگ‌ها و تمدن‌های دیگر شناسایی شده مشاهده و بررسی کنند؟ امروزه یکی از دغدغه‌های اصلی محققان و مدرسان مطالعات ادیان گذر از پیش‌فرض‌های الهیات و تاریخ پروتستان در حوزه‌ی تعریف دین است.

کتاب‏‌نامه

1- Michael J. Altman, “‘Religion, Religions, Religious’ in America: Toward a Smithian Account of ‘Evangelicalism,’” Method & Theory in the Study of Religion, 31, no. 1 (February 12, 2019): 71–82.
2- Esther Bloch, Marianne Keppens, and Rajaram Hegde, eds., Rethinking Religion in India: The Colonial Construction of Hinduism, Routledge South Asian Religion, Series 4 (London: Routledge, 2010).
3- Linell Elizabeth Cady and Delwin Brown, eds., Religious Studies, Theology, and the University: Conflicting Maps, Changing Terrain (Albany: State University of New York Press, 2002).
4- Mircea Eliade, Willard R. Trask, and Mircea Eliade, From the Stone Age to the Eleusinian Mysteries, A History of Religious Ideas, Mircea Eliade; Vol. 1 (Chicago: University of Chicago Press, 2000).
5-Scott S. Elliott, ed., Reinventing Religious Studies: Key Writings in the History of a Discipline (Durham, UK; Bristol, CT: Acumen Pub, 2013).
6- Peter Harrison, The Territories of Science and Religion (Chicago: The University of Chicago Press, 2015).
7- Jonathan Z. Smith, “Afterword: Religious Studies: Whither (wither) and why?,” Method & Theory in the Study of Religion, 1995, Vol. 7, No. 4, Special Issue: Pathologies in the Academic Study of Religion: North American Institutional Case Studies (1995), pp. 407-414.
8- Wilson Smith and Richard Hofstadter, American Higher Education: A Documentary History (Chicago: University Chicago Press, 1968).
9- Jon H. Roberts and James Turner, The Sacred and the Secular University (Princeton: Princeton University Press, 2000).
10- Chester Warren, “The Word of God,” Journal of the National Association of Biblical Instructors I, no. I (1933): 1–6.