کتابخوانی
دکتر رضا علیزاده
پیش از آنکه بدانی
دلایل ناهشیار کارهایی که انجام میدهیم
دلایل ناهشیار کارهایی که انجام میدهیم
تمایز میان گذشته، حال و آینده، تنها یک پندار سمج و مداوم است.
آلبرت اینشتین
به نظرتان اگر ناخدای یک کشتی، حواسش تنها به سکانداری کشتی باشد و بدون در نظر گرفتن جریانات اقیانوسی، نوک کشتی را به سمت بندرگاه بگیرد و براند، به مقصد میرسد یا در دل آبها سرگردان میشود؟ یا گلفبازان، اگر جهت و شدت وزیدن باد را هنگام نواختن توپ در نظر نگیرند، هیچ توپی وارد حفره میشود؟ آیا شما هم تنها ذهن هشیار ِ هدایتگرِ زندگی روزمرهتان را به رسمیت میشناسید و مانند فروید بخش ناهشیار ذهن را، دیگی جوشان از عقدههای ناسازگار و اندوهزای بشر میدانید، یا مانند دکارت، ذهن ناهشیار انسان را نمایندهی تام و تمام طبیعت حیوانی و اولیهی بشر بهحساب میآورید؟ نویسنده کتاب با پژوهشی فراگیر، نگرش یکجانبه بهخودآگاهی/ناخودآگاهی را نادرست توصیف میکند.
جان بارگ یک روانشناس اجتماعی، استاد دانشگاه ییل و موسس آزمایشگاه «فرآیندهای خودکار شناخت، انگیزش و ارزیابی» است. او سالها، تحقیقاتی در حوزهی رفتار اجتماعی و ارادهی آزاد انجام داده و نیز بهخاطر پژوهش درباره «اثر پیشزمینه»* شهرت دارد. بارگ روانشناسی است که میخواهد بداند که در زندگی واقعی −هنگامی که افراد رفتارشان را هشیارانه اصلاح نمیکنند− چه اتفاقی میافتد، بنابراین آزمایشهای فراوانی طراحی کرده که شرکتکنندگان بدون اینکه بفهمند بخشی از یک آزمایشند، در آزمایش شرکت داشتهاند.
حیاتیترین پرسش او این است که اگر درک کنیم ناهشیارمان چگونه کار میکند، آیا در نهایت میتوانیم خودمان را عمیق و به شکلی بنیادین بشناسیم؟ یکی از سرچشمههای این ایده، به زمانی بازمیگردد که جان بارگ در اوقات فراغتِ مقطع کارشناسی در شیفت شبِ یک ایستگاه رادیویی، مسئول پخش آهنگهای درخواستی بود، کاری که در آن زمان ترکیبی هنری از شهود و مهارت بود. او از خود میپرسید که «چرا بعضی آهنگها مو بر اندامم سیخ میکند یا به شکلی غیرارادی مرا به جنبوجوش میاندازد درحالیکه نسبت به برخی دیگر با بیتفاوتی مطلق برخورد میکنم؟» و جوابش را در «مخازن پنهان در وجودم که درکی از آنها نداشتم» یافت.
اما تلنگر اصلی را، یک «تمساح چشم سبز خاص»، آنهم در خواب، به بارگ زد، رویایی که شبیه خواب عجیب آگوست ککولهی شیمیدان**، زندگیِ جان بارگ را تغییر داد. در جایی از رویا، تمساح به او گفته بود: «ای نادان! ابتدا ناهشیار وجود دارد».
«پیش از آنکه بدانی»، یک کتاب کلیدی است، زیرا مجموعهی انبوهی از پژوهشهایی است در مورد اینکه ناخودآگاه، بر بسیاری از امور ما تاثیر دارد. جان بارگ تلاش کرده تا دریابد که «خویشتنِ فعالِ آگاهِ اندیشهگرِ» ما، تا چه حد مقهور عوامل بیرونیست؛ وقتی در دست گرفتن یک لیوان قهوهی گرم یا یک نوشیدنی سرد یخی، بیآنکه بدانیم، ممکن است روی بخشندگی و دستودلبازی ما تاثیر بگذارد، آیا ما عروسک خیمهشببازیِ تصمیمگیریهای ارادی و آگاهانهی خود هستیم و اینکه تاثیر عوامل محیطی بیرونی به چه اندازه است؟ آنها با شیوههای علمی اما زیرکانه، یکسری امیال، انگیزهها، احساسات، تصورات و طرحوارهها را در حین آزمایش در آدمها زنده میکنند و سپس بررسی میکنند که این برانگیختگی در رفتار آیندهی نزدیک آنها چگونه و چه اندازه تاثیر میگذارد. یکی از بنمایههای پژوهشهای آنها بر این مبنا است که با فعالشدن طرحوارههای ذهنی، سوگیریهایی ایجاد میشود و در پی سوگیری، تغییر نگرش، و به دنبال آن، رفتارهایی بر مبنای تغییراتی در نظرات اشخاص رخ میدهد. نتیجهی این سوگیریها به امور زیادی در تجربهی زندگی روزمره منتهی میشود: تعصب و قضاوتهای اجتماعی-مذهبی-نژادی، نحوهی تعامل انسانها در شبکههای اجتماعی، نحوهی فرزندپروری، و بسیاری تعاملات ما با محیط پیرامونی.
کتاب شامل سه بخش اصلی، گذشتهی پنهان، حال پنهان و آیندهی پنهان است. فرضیهی اصلی کتاب این است که ذهن بهطور همزمان در گذشته، حال و آینده حضور دارد و اگر چه آگاهی هشیارانهی ما، به شکلی معنادار و اساسی، تجربهی ما را تغذیه میکند، اما آنچه در ذهن اتفاق میافتد، بسیار بیشتر از چیزیست که به سرعت در این سه منطقهی زمانی قابل مشاهده است. گذشتهی تکاملی و شخصی، حالِ ناهشیار، و آیندهی پنهانِ مملو از امیدها و آرزوها و اهداف هم هست که ناپیدا و ناهشیار، در پس آگاهی و رفتار ارادی ما موج میزنند.
نویسنده قصد دارد ما را در استودیوی ذهنمان قرار دهد، تا بهتر بشنویم که آنجا چه خبر است و بتوانیم خودمان کنترل موسیقی ذهنمان را به دست بگیریم. کتاب بر آن است تا چشمانداز مناسبی برای قفلگشایی از عملکردهای ذهنمان به دست آوریم، یاد بگیریم چگونه بر زخمها مرهم بگذاریم، عادات را تغییر دهیم، نسخهی بهتری از خودمان بشویم، بر پیشداوریها غلبه کنیم، روابط را از نو بسازیم، مهارتهای نهفته را شکوفا کنیم و خود را تافتهای جدا بافته از اطراف ندانیم.
بیایید ببینیم در آن غروب دلچسب پاییزی، تمساحِ بزرگِ پولکدار ِ چشم سبزِ رویای جان بارگ، چگونه پرده از رازی سربهمهر برداشت!
* اثر پیش زمینه یعنی قرار گرفتن در معرض یک محرک، ناخواسته و ناخودآگاه، در پاسخ به محرک بعدی تأثیر میگذارد. برای نمونه، اگر ابتدا کلمه دکتر به شخصی گفته شود و بعد از او بخواهند که با حرف «پ» یک کلمه بگوید به احتمال قوی کلمه پرستار یا پزشک را خواهد گفت تا مثلاً پرتقال.
** ککوله اتمها را دید که در ردیفهای سینوسی و منحنی، همچون مارهایی باهم یکی میشدند و بینشان، ماری بود که با دهانش دم خودش را گاز میگرفت.
چرا عاشق میشویم؟
ماهیت و فرآیند عشق رمانتیک
ماهیت و فرآیند عشق رمانتیک
جوهرهی عشق رمانتیک چیست؟ حس عاشقی چگونه در ما پدید میآید؟ نقش تکامل در فرآیند عشقورزی در ذهن ما چه بوده؟ در سال ۱۸۹۶، در ذهن رمانتیکِ سرخپوستِ گمنامِ کواکیوتل در جنوب آلاسکا، چه میگذشته که در دستنوشتهای به محبوبش گفته: «آتش عشقت درد به جانم انداخته. عشق تو وجودم را ملول کرده. عشقت دردیست که درونم را میسوزاند…»
هلن الیزابت فیشر، انسانشناس زیستی، پژوهشگر علوم رفتاری و نویسندهی کتابهای خود−یاری است. او محقق ارشد در مؤسسهی کینزی در دانشگاه ایندیانا و عضو مرکز مطالعات تکاملی انسان در گروه انسانشناسی در دانشگاه راتگرز است. فیشر را میتوان اندیشمند و پژوهشگری دانست که در همان راستای رابرت استرنبرگ و جان بالبی، اما با شیوهای متفاوت به بررسی عشق پرداختهاست.
به عقیدهی فیشر، عشق زمانی آغاز میشود که ابتدا محبوب برای شخص، «معنایی خاص» پیدا میکند، و آنگاه جهانی شخصی در عاشق خلق میشود که امیلی دیکنسون آنرا «حیطهی تو» نام گذاشته بود. در پی این رخداد، هیجانات، احساسات و پدیدههایی از درون عاشق میجوشد: متمرکزشدن توجه، بزرگنمایی معشوق، افکار وسواسی، شعلهی احساس و شیدایی، انرژی مضاعف، نوسان روحیه از وجد تا یاس، آرزوی وحدت عاطفی، تغییر اولویتها و حسادت.
هلن فیشر از دو مسیر عمده به نظریات خود، که در کتابها و مصاحبههایش انعکاس یافته، رسیده: یکی «نظری»، با نگاه به تکامل عشق رمانتیک انسانی به کمک بررسی تکاملی روابط نخستیها، حیواناتی مثل شامپانزهها، پژوهشهای باستانشناسی انسانهای نخستین، کندوکاو در متون مختلفی که از ابتدای تاریخ تاکنون درباره روابط انسانی و عشق و علاقه مطالبی نگاشتهاند. دیگری اما طُرفه پژوهش «عملی» او بودهاست که ظرف شش سال همراه با همکارانش، از مغز تعدادی زن و مرد، تصویربرداری کردند. در یک بررسی جالب، او و همکارانش با نصب یک اعلان همکاری روی تابلوی اعلانات محوطهی یک دانشکده، با عنوان «آیا تاکنون دیوانهوار عاشق شدهاید؟» خواستار همکاری با داوطلبانی شدند که در چند هفته یا چند ماه گذشته، دیوانهوار و مملو از احساساتی رمانتیک، تازه و روشن و پرشور شده بودند. از مجموعهای از افرادی که اخیرا عاشق شده بودند خواستند که درون دستگاه «ام. آر. آی. کارکردی» بخوابند، سپس تصاویری از معشوق آنها و نیز یک فرد غریبه در درون دستگاه نشان دادند و در همان حال، فعالیت لحظهای مغزشان، و اینکه کدام قسمت مغز فعال و کدام قسمت غیرفعال میشوند را سنجیدند و مقایسه کردند. آنها همچنین، انواع هورمونهای مختلفی که تصور میشد با رابطه و عشق سروکار داشته باشند را در خون افراد، در حین و بعد از دیدن تصاویر، اندازهگیری کردند. افراد مورد مطالعه، باید قبل از تصویربرداری، پرسشنامهای را هم دربارهی عشق رمانتیک پر میکردند. آنها بعد از تحلیلهای آماری و با کنار هم گذاشتن دادهها به نتیجهای شگفت رسیدند: تصاویری زیبا از شبکههای مغز یک عاشق.
شهوت، عشق رمانتیک و دلبستگی، اجزای یک شبکهی مغزی را میآفرینند که هریک با هورمونهای خاص خود ارتباط بیشتری دارند: شهوت و شور با تستوسترون، عشق رمانتیک با دوپامین، نوراپینفرین و سروتونین، و دلبستگی یا تعهد با اوکسیتوسین و وازوپرسین. این سه شبکهی مغزی، نوعی سیستم چند منظورهاند و عشق رمانتیک در مرکز این شبکهی مغزی قرار دارد. فیشر با کمک یکی از دانشجویانش، به بررسی نحوهی تعامل این سه سائق جفتیابی بر یکدیگر میپردازد.
در ادامهی کتاب، نقشه روانشناختی عشق و مدارهای مغزی عشق رمانتیک ترسیم میشود و به رویکرد ذهن در جفتیابی و تفاوتهای نحوهی تعلق خاطر مرد و تعلق خاطر زن پرداخته میشود. سپس، به وجوه فقدان، یعنی عشق از دسترفته و احساساتی مثل طرد شدن، یاس و خشم و اضطراب جدایی اشاره میشود و در جایی به شباهت عشق و اعتیاد و ویژگیهای مشترکشان مانند تحمل، انزوا و عود پرداخته میشود. همچنین در کتاب به مبحث آرزوی یکیشدن و اتحاد با معشوق در ذهن عاشق هم اشاراتی میشود. همان چیزی که روبرت سولومونِ فیلسوف معتقد بود که نخستین انگیزهی بیان جملهی «دوستت دارم» همین تمایل شدید به یکی شدن است و این جمله صرفا بیان واقعیت نیست، بلکه درخواستی است که تایید میطلبد. عاشق با تمام وجود، آرزوی شنیدن این کلمات قدرتمند را دارد: «من هم دوستت دارم.» این نیاز به وحدت عاطفی چنان عمیق است که روانشناسان معتقدند حتا دریافت عاشق از مفهوم خویشتن را نیز مخدوش میکند. همانطور که فروید گفته: «عاشق بودن، در اوج خود، حتا مرزهای میان مفهوم من و موضوع شناسایی برای من را با خطر محو شدن روبرو میکند.»
از سویی، فیشر در «چرا عاشق میشویم؟» مرزهای زمان را از هر دو سو در مینوردد و ظرفیت انسان در عشقورزی در مسیر تکامل −از خاستگاهش در علفزارهای آفریقا در یک میلیون سال پیش تا شاید زمانی که نوع بشر در سیارات دیگر زندگی کند− را در بوتهی اندیشه و آزمایش میگذارد.
یکی از جذابیتهای کتاب فیشر، این است که بهسان عنوان کتاب، در جایجای آن، پرسشهایی جالب و زیربنایی مطرح شده، پرسشهایی که ممکن است به ذهن همهی ما بیاید، و در پی هر کدام، نتیجهی پژوهشیست که نوری بر آن کنجکاوی میافکند: آیا میتوان به اختیار عاشق شد؟ چگونه عشق تغییر میکند؟ آیا شهوت موجب فروکش کردن دلبستگی میشود؟ چرا عشق رمانتیک در گذر زمان رنگ میبازد؟
اما با وجود انبوه بررسیهای علمیاش، در سطور پایانی کتاب، نویسنده بر مبنای تجربهی شخصی خود بیان میکند: «اما من از یک بابت مطمئنم: دانشمندان هرقدر هم که نقشهی مغز را بررسی کنند و ماهیت بیولوژی عشق رمانتیک را آشکار سازند، هرگز نخواهند توانست راز و رمز یا شور و خلسهی نهفته در این احساسِ پرشور را نابود کنند.»
از هلن فیشر سه کتاب به فارسی ترجمه شده است: «جنس اول»، «چرا او؟» و کتاب حاضر. مجلهی آلمانی اشپیگل هم مصاحبهای با فیشر انجام داده بود که خواندنیست. مایه و پایهی یک عمر کنجکاوی و کندوکاو هلن فیشر این است: «چرا عاشق میشویم؟»
