برگی از دفتر خاطرات
دکتر جواد نوربخش
دکتر جواد نوربخش
سال سوم پزشکی بودم که پدرم دو عدد قالی فرستاد که آنها را بفروشم و وجهش را در بانک بگذارم و ماهیانه خرجی خود را برداشت کنم تا مجبور نشود که هر ماه وجهی بفرستد.
فرشها را در اتاقم در خانقاه پهن کردم. پیر هم آمد آنها را دید و موافقت کرد که دستور پدر را انجام دهم.
روز بعد مردی آبرومند و عیالوار که مسلمان هم نبود دَرِ خانقاه آمد و مرا گفت: لنگم و آه در بساط ندارم. گفتم بیا ببین این قالیها بهدردت میخورد، آنها را دید و خوشحال شد و برداشت برد.
خادم خانقاه که به اطاق من آمد و دید قالیها نیست به پیر گزارش داد. پیر از من پرسید قالیها چه شد؟ عرض کردم به مردی مستحق دادم.
پیر عصبانی شد و لباس پوشید و مرا گفت تو دیوانهای، باید تو را به بیمارستان روانی ببرم. مرا تا دروازه قزوین نزدیک بیمارستان روزبه برد، همان بیمارستانی که بعدها رئیس آن شدم. از بس گریه و التماس کردم مرا رها کرد. بعد که به خانه آمدم دیدم آه در بساط ندارم و مخارج خود را چه کنم.
ناگفته نماند که با وجودی که همهی کارهای خانقاه دست حقیر بود اما از غذای خانقاه استفاده نمیکردم.
شب هنگام به یکی از مراکزی که به بزرگسالان درس میدادند رفتم و دو نفر را برای درس خصوصی انتخاب کردم. قرار شد هر کدام ماهی ۱۵ تومان بدهند. یکی منزلش خانیآباد بود. دیگری خیابان کبریتسازی.
مبلغ سی تومان ماهیانه روزی یک تومان میشد. تقسیم کردم.
۳/۵ ریال برای کتاب و هزینه دانشگاه گذاردم. ۲ ریال صبحها روی میدان شاپور عدسی میخریدم و میخوردم.
۱/۵ ریال ظهرها را یک ریال نان و نیم ریال پنیر میخریدم و میخوردم. شبها را یک ریال نان و ۲/۵ ریال چغوربغور که روی میدان درست میکردند میخریدم و میخوردم.
البته برنامهی اصلی این بود، گاهی هم تغییر میکرد و بدین ترتیب یک سال را گذراندم.