درک منطقی کلام حافظ

از: دکتر محمد استعلامی

مقاله‌ی درک منطقی کلام حافظ در مجله‌ی شماره‌‌ی۶۳ صوفی در تابستان۱۳۸۳ به چاپ رسید.

بخش عمده‌ی مفاد این مقاله را، من پیش از این در نوشته‌های دیگرم به‌صورت پراکنده نوشته‌ام، و در مقدمه‌هایی که بر آخرین کارم «درس حافظ» افزوده‌ام، نیز مقدمه‌ی سوم کتاب درباره‌ی همین درک منطقی کلام حافظ، و مقوله‌ای‌ست که بازگفتن آن را تکرار بی‌حاصل نمی‌بینم و حتی در جایگاه یک معلم و یک پژوهشگر، خود را مسئول بازگفتن آن می‌دانم.

کلام حافظ را، تنها با کتاب لغت، با روایات غالباً بی‌اساسی که در تذکره‌های شعرا می‌خوانیم، و با حدس و گمان مفسرانی مانند سودی بُسنوی و مؤلف شجاع! «حافظ خراباتی» نمی‌توان فهمید. حافظ، پیش از آنکه در مقام یک شاعر مورد مطالعه باشد، متفکری‌ست که پس از سالیانی آموختن و تجربه در کنار اهل مدرسه، نشست‌و‌برخاست با اهل خانقاه، پیوستن به طبقه‌ی حاکم و راه‌یافتن به دربارها، و سرانجام نومیدی از همه‌ی آن آشنایان ناآشنا، خود را «غریبی در وطن» یافته که از یک‌سو با زاهد و صوفی و شیخ و واعظ و مفتی و قاضی و فقیه و محتسب شهر سرِ سازش ندارد و فاش می‌گوید که «چون نیک بنگری، همه تزویر می‌کنند» و از سوی دیگر برای بازگفتن این درد بی‌درمانِ قرون و اعصار، در زمانه‌ی خود، جامعه‌ی بیداری نمی‌بیند تا کوس این رسوایی را بر سر بازار تاریخ بکوبد، هرچند گهگاه دل به دریا می‌زند و همین کار را می‌کند. درک درستی از کلام و اندیشه‌ی حافظ نیازمند توجه به نکات بسیاری است که اهم آن‌ها را بدین‌گونه می‌توان خلاصه کرد:

۱- یکی اینکه روایات تذکره‌نویسان غالباً معلومات درستی درباره‌ی زندگانی و احوال شاعران و نویسندگان به دست نمی‌دهد، به‌عبارت دیگر، اساس کار آن‌ها یک مسئولیت تاریخی نبوده، و آنچه را از این‌و‌آن می‌شنیده، نقل می‌کرده‌اند، و جامعه‌ی پیش از قرن بیستم هم از آن‌ها انتظار بررسیِ پژوهشگرانه نداشته‌است. بسیاری از این روایت‌ها، حتی در مناقب‌نامه‌هایی چون اسرار التّوحيد و مناقب العارفين افلاکی با اقوال و احوال بوسعيد و مولانا جلال الدين جور نمی‌آید، و محمد‌بن منّور و افلاکی هم قصد دروغ‌پردازی نداشته‌اند، چرا؟ که هدف آن‌ها از ضبط و نقل روایات، کاربرد ارشادی و تعلیمی یک روایت بوده، نه ثبت یک واقعیت!

۲-‌ نکته‌ی دوم این که حافظ با مشاهده‌ی مکرر ریاکاری در بسیاری از پیشوایان شریعت و طریقت، و در کارگزاران جامعه – که آن‌ها نیز مدعی دین‌داری و اجرای عدالت بودند – به مقابله با اهل ریا برخاسته، و این مقابله را به قرون و اعصار پس از خود نیز گسترش داده، و این هرگز مقابله با دین‌داران راستین نبوده‌است.

٣- نکته‌ی سوم این که در بخش عمده‌ای از کلام حافظ که روی سخن به اهل ریا و مدّعیان زهد و پرهیز است، سخن از می و ساقی و میخانه و مستی و رندی و عاشقی، تأویل و تفسیر عارفانه برنمی‌دارد، و می‌ و ‌میخانه، همان می و میخانه است. در واقع، سخن از می و مستی و عاشقی و رندی و نظربازی، و اینکه حافظ خود را به این «چندین هنر آراسته» می‌گوید، شمشیری‌ست که حافظ به کمر بسته، تا در مقابله با ریاکاران، به هر بهانه و در هر مناسبت، این شمشیر را برکشد و به جان آن‌ها بیفتد، و در این موارد، جان کلام این است که: بله این کارها گناه است، اما «بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند.» در غزل‌هایی که حال‌و‌هوای کلام عارفانه است، می و میخانه هم تفسیر دیگر می‌پذیرد و پیداست که «باده از جام تجلّی صفات» آب انگور نیست.

۴- چهارم، اینکه حافظ با این همه تظاهر به مستی و رندی، «آیا می ‌خورده؟ یا نخورده‌است؟» سؤال نامعقول و بحث بی‌سرانجامی‌ست که به پاسخ مثبت یا منفی نمی‌رسد. کلام حافظ تصریح دارد که می پاک نیست، اما خرقه‌ی مدعیان زهد و پرهیز، یعنی تظاهر به پرهیزکاری، از آن ناپاک‌تر است. می‌خوردن را یک گناه می‌گوید، اما همیشه «هاتفی از گوشه‌ی میخانه» به او می‌گوید که «ببخشند گنه، می بنوش.» در این که می‌خوردن گناه است، بحثی نیست، اما با تکیه بر عفو پروردگار، گناه منافی ایمان نیست، و مؤمن هم ممکن است مرتکب گناه شود، و اصلاً اگر گناه واقع نشود، عفو الهی معنی پیدا نمی‌کند «که مستحق کرامت گناهکاران‌اند.» و باز، این سخن در کنار همان مقابله با مدعیان صلاح و پرهیزکاری است، و آن پرسش را که «حافظ می خورده؟ یا نخورده‌است؟» به جوابی نمی‌رساند.

۵- نکته‌ی پنجم اینکه به کار بردن واژگان و تعبیرهای صوفیانه را در کلام حافظ، نباید دلیل صوفی‌بودن او شمرد. حافظ وجهه‌ی انسان‌سازِ عرفان و تصوف و سیر روحانی عاشقان حق را درک  می‌کند و می‌ستاید، و به قرینه‌ی اشارات بسیاری که در کلام او هست، روزگاری با «اهل صومعه و خانقاه» حشرونشری داشته، اما ظاهراً در صوفیان روزگار خود صدق و صفایی ندیده و «دلش از صومعه و خرقه‌ی سالوس گرفته‌ است.» بیش از سی بار کلمه‌ی صوفی را به کار برده، و در بیشتر آن موارد، سخن از ریاکاری صوفيان است. واقع‌بینانه می‌توان گفت که حافظ دور از خود‌آزاریِ زاهدانه و فارغ از ریاضت‌های خانقاهی یک درویش است و سير الى‌الله را در راستی با خدا و خلق خدا، در محبت، در درک و ستایش خوبی و زیبایی و پاکی، و همراه با آن در شادی و سرخوشی و نرنجیدن و نرنجانیدن می‌یابد. اگر بخواهید سیمای حافظ را در کلام او به تماشا بنشینید، غزل۳۹۳ در دیوان تصحیح علامه‌ی قزوینی را بخوانید: منم که شهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن …

۶- یک نکته‌ی دیگر را هم ناگفته نگذارم که کلام حافظ را با «من حدس می‌زنم» «من این طور می‌فهمم» یا «هرکس به‌قدر فهمش فهمیده مدّعا را» نمی‌توانیم معنی کنیم. درک سخن او مبانی علمی و معیار درست و دانش زیربنایی می‌خواهد، و با این تفسیرهای سهل‌انگارانه است که حافظ گاه شیعه، گاه سنّی، گاه جبری و گاه قدری می‌شود، و دوستان به یاد نمی‌آورند که او همه‌ی این فرقه‌سازان و فرقه‌بازان را از معرفت توصیف‌ناپذیری که در سینه دارد، بی‌خبر می‌بیند. در شمار همین‌گونه تأویل و تفسیرهای سهل‌انگارانه است که بعضی از راویان روزگاران پیش، و کسانی از حافظ‌شناسان معاصر، غزلی را با حدس و گمان – و فقط با حدس و گمان – به گوشه‌ای از زندگی فلان پادشاه یا فلان وزیر ربط داده، و زیر بسیاری از غزل‌ها، تاریخ صدوری گذاشته‌اند که صحت ندارد. حیرت‌انگیزتر از همه‌ی این حدس و گمان‌ها، تفسیر كلمه‌ی «شهسوار» است که آن را ترجمه‌ی «ابوالفوارس» لقب شاه شجاع دانسته‌اند، و ندیده‌اند که در بیشترِ موارد کاربرد این کلمه، سخن حافظ ربطی به شاه شجاع ندارد. شهسوار هم ترجمه‌ی دقیق ابوالفوارس نیست، و ابوالفوارس هم فقط یک بار در کلام حافظ به کار رفته و آن هم اقتضای قافیه بوده‌است.

۷- یک نکته‌ی دیگر، درک نادرستی است که از کلمات مغ‌بچه، ترسابچه و شاهد، بر زبان دوستداران حافظ نهاده‌اند: واقعیتی روشن وجود دارد که در جامعه‌ی مسلمان ایران، تولید و فروش شراب کار یهودان و ترسایان و زردشتیان بوده، و ذهن مسلمان هم میان گبر و ترسا و جهود فرقی نمی‌گذاشته، و همه را به یک چوب می‌رانده‌است. رندان جامعه‌ی مسلمان هم، هرگاه هوای می و میخانه در سر داشته‌اند، نیمه‌شبی دور از چشم داروغه و محتسب به خرابات آنان می‌رفته و جوانان گبر و ترسا و جهود، جامی به آن‌ها می‌نوشانده‌اند. برای رند مسلمان، همه‌ی آن جوان‌ها گبر و مغ، و خانه‌ی می‌فروش هم دیر مغان بوده و جوان ساقی را هم مغ‌بچه می‌گفته‌اند. بی‌شک کسانی هم بوده‌اند که آن جوان‌ها را به چشم دیگری نگاه کرده و انتظار یا آرزوی دیگر در سر داشته‌اند، اما در کلام حافظ، مغ‌بچه و ترسا‌بچه، ساقی و فقط ساقی است، مگر آنجا که «زاهدی خلوت نشین» به میخانه می‌رود، «از سر پیمانِ» زهد و پرهیز برمی‌خیزد، و ساقی میخانه او را به یاد «عهد شباب» و آلودگی‌های بیمارگونه‌اش می‌اندازد، و در آن‌جا «شاهد عهد شباب» هم به اقتضای احوال آن زاهد، می‌تواند پسری تن‌فروش باشد. «شاهد» هم که بیش از پانزده بار در کلام او به کاررفته، در مواردی به‌وضوح اشاره به یک زن است که «نقاب دارد و دل را به جلوه آب کند» و حافظ از او می‌پرسد: «ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت؟» اگر می‌گویند که شاهدبازی به‌معنی توجه به پسران ساده‌روی در عصر حافظ بوده‌است، بله پیش از عصر حافظ و پس از عصر حافظ هم بوده، اما در کلام حافظ مكرر به اشاره و تصریح، سخن از زن و فرزند او هم هست و همان مفسّران، آن موارد را هم به این تأویلات نادرست آلوده، و آنجا که سخن از فرزند حافظ است، باز «نازنین پسر» او را با همان چشم نگاه کرده‌اند. حافظ پسری داشته که ناگهان او را از دست داده‌است: در غزل۳۹ «شمشاد خانه پرور ما» پسر حافظ است، غزل۵۴ مرثیه‌ای برای اوست، و در غزل۱۳۴ «قرة العین» حافظ و «میوه‌ی دل» او همان فرزند است و مرگ آن فرزند است که در غزل۴۷۳ ناگهان و بی‌هیچ‌مناسبتی ناله‌ی حافظ را به میان ابیات شاد و رندانه می‌دواند: «یوسف عزیزم رفت، ای برادران رحمى!». سراغ مادر این فرزندِ از دست رفته را هم در کلام حافظ مكرر می‌یابیم: یاری که گاه حافظ را در فراق می‌گذارد و به سفر می‌رود، و سخن از «یار سفر کرده» مکرر در کلام حافظ می‌آید و در مواردی هم حافظ پنهان نمی‌کند که خود در این جدایی و فراق بی‌تقصیر نبوده‌است. گاه، هرچند به‌ندرت، حافظ را در سفر می‌بینیم که «باز عزم سر کوی یار خواهد کرد» تا «بنای عهد قدیم را  استوار کند.» و در مواردی روشن است که سخن از یک سامان خانوادگی است، نه آن هوس‌بازی‌هایی که حافظ به مدعیان زهد و پرهیز نسبت می‌دهد و همواره آن را همراه با سرزنشی تند بر زبان می‌آورد. از تعبیرهایی که حافظ مكرر برای توصیف زیبایان به کار می‌برد، یکی «شیرین دهنان» است، و در نسخه‌های خطی دیوان حافظ مواردی هست که به‌جای آن «شیرین پسران» آمده، و در یکی از آن موارد، پژوهشگر هشیار و پرمایه‌ای چون علامه‌ی قزوینی هم این وجه دوم را ترجیح داده (!) که در آن بیت خاص، به گوش هم خوش نمی‌آید و بسیاری از نسخه‌های معتبر دیوان حافظ آن را تأیید نمی‌کند، و درباره‌ی همین بیت است که دشتی در نقشی از حافظ نوشته‌است که این کاتب بی‌مایه «از همان لجنی که خود در آن غوطه می‌خورده، مشتی به حافظ پاشیده» و این در غزلی‌ست که اتفاقاً ردیف آن هم «آلوده» است!

۸- ایهام و دوپهلویی هم یکی از مشکلات درک منطقی کلام حافظ است. حافظ کلمات و تعبیرها را چنان کنار هم می‌گذارد که گاه و نه همیشه، دو معنی از شعر او می‌توان فهمید و بسته به زمینه‌ی ذهنی و ذخیره‌ی ذهنی خواننده، هر دو معنی هم درست به نظر می‌رسد، اما این خاصه‌ی سخن او را به تمام ابیات دیوان نباید تعمیم داد. مواردی هم هست که با وجود این ساختار موهم، معنی درستِ کلام یکی‌ست و فقط درک آن معنی نیاز به معلومات زیربنایی دارد، و چنان نیست که هرکس به قدر فهمش مدّعا را بفهمد! فراوانی این‌گونه ابیات در کلام حافظ به‌حدی‌ست که گویی او خود این جفت‌وجورکردن را به‌عمد خواسته و انجام داده، و مشکل دیگری که از این دوپهلویی‌ها پدید می‌آید، این است که در بسیاری از آن موارد مضمون و معنی ابیات یک غزل از هم دور می‌شود. کسانی از حافظ‌شناسان هم کوشیده‌اند که این جدایی ابیات را «استقلال ابیات» بگویند، و آن را یک ابتکار، و یکی از تازگی‌های غزل حافظ به شمار آورند، اما حقیقت این است که این خود یک اشکال است، و اگر حافظ یک بار دیگر دیوانش را تجدید نظر می‌کرد، شاید بسیاری از این ابیات را از این «استقلال!» در می‌آورد، و آن‌ها را با ابیات دیگرِ غزل مربوط می‌کرد تا آسان‌تر فهمیده شود.

۹- برای درک منطقی کلام حافظ، یک نکته‌ی مهم دیگر این است که ما از خود بپرسیم که حافظ کی و کجا زندگی می‌کرده‌است؟ اولین فایده‌ی این سؤال، این است که ما حافظ و بزرگان دیگر ادب فارسی را، در دنیای خودشان و اوضاع و احوال عصر خودشان نگاه کنیم و سخن آن‌ها را با برداشت‌های جامعه‌شناسانه و روشنفکرانه‌ی امروز نسنجیم. حافظ در دنیایی و در زمانه‌ای زندگی می‌کرده که در آن طفل نوآموز، اگر پدر و مادر باسوادی داشت، مقدّماتی از آن‌ها می‌آموخت، پس از آن اگر پدر توانایی مالی داشت، او را به مکتب‌داری می‌سپرد، و در سن و سال بالاتر، شاید پای درس یک عالم فقه و اصول و کلام و تفسیر می‌نشست، و گاه یکی هم برای بیشتر آموختن به سرزمین دیگری سفر می‌کرد. جامعه هم، به او چیزهایی می‌آموخت که برنامه و هدف حساب شده‌ای نداشت و سرانجام، فرزند یک فرد خطاکار اگر به راه پدر می‌رفت، همه به این نتیجه می‌رسیدند که «عاقبت گرگ‌زاده، گرگ شود» و اگر او به راه راست هدایت می‌شد، به مرتبه‌ی والای «سگ اصحاب کهف» می‌رسید که «پی مردم گرفت و مردم شد(!؟)» حافظ هم بیشتر این مراتب را پشت‌سر گذاشته، زبان و ادب فارسی و عربی، قرآن و روایات قرائت و تفسیر آن و دیگر زمینه‌های مطالعات اسلامی را آموخته و به درک عالی‌تری از آن دست یافته بود، فرهنگ ایرانی، عرفان آریایی و اسلامی، و ادب چندصد‌ساله‌ی زبان فارسی را خوب می‌شناخت. با این سرمایه‌ی وسیع دانش و آگاهی، نگاهی سرشار از تأثّر و دل‌سوختگی، ہر سیمای جامعه‌ای می‌افکند، که زیر بار ستم و بی‌سامانی و فریب و ریاکاری درهم شکسته بود، و حافظ فقط می‌توانست از سرِ درد،  فریاد دلِ سوخته را در این کلام آمیخته به طنز و شوخ طبعی بریزد، و راز خلوت زاهد و صوفی و شیخ و واعظ و مفتی و محتسب را بگوید، بی‌آنکه فریاد او به گوش همه‌ی خلایق برسد.

۱۰- آن‌چه تا این‌جا گفتم، نتیجه‌ی یک سیر همراه با واقع‌بینی بود، و حاصل یک‌عمرزیستن با سخن حافظ و کوشش برای درک جان کلام او. با همه‌ی این حرف‌ها، اگر از من بپرسید که من شعر حافظ را چطور معنی می‌کنم من در فهم كلام حافظ ، با وجود اعتقاد راسخ به آن‌چه در این‌جا نوشته‌ام، غزل را یک بار از اول تا آخر می‌خوانم، تا حال‌و‌هوای سخن را که در همه‌ی غزل‌ها یکسان نیست، دریابم. غزلِ «دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند» از اول تا آخر سخن از یک خلسه‌ی روحانی است. غزلِ «منم که شهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن» هم به‌صراحت سخنِ رند آزاده‌ای است که فریب زهد ریایی را نمی‌خورد و «دست زهدفروشان» را هم نمی‌بوسد. سخن حافظ سه حال‌و‌هوای متفاوت دارد: گاه عارفانه و روشن است که از عوالم اهل معنا حرف می‌زند و سخن عاشقان حق است. گاه عاشقانه است به همان معنی که در همه‌ی روزگاران عاشقان از دل‌باختگی به یک انسان دیگر سخن می‌گویند، و گاه فریاد دلِ سوخته‌ی رندی است که از احوال باطنیِ زاهد و صوفی و شیخ و واعظ و قاضی و محتسب پرده برمی‌دارد، و این حال‌و‌هوای رندانه است که در کلام او غلبه دارد، و در واقع حافظ همین رند است و این رند، عوالم اهل معنا را هم درک می‌کند، اما با خدای خود پیوندی از راه دل دارد که نیازمند تظاهر به صلاح و تقوا نیست. این رند آزاده، زیبایی را هم درک می‌کند و دوست می‌دارد و می‌ستاید. فریبی هم در کار او نیست تا شور و مستی عاشقان را سرزنش کند. تشخیص و تمییزِ این سه «حال‌وهوا» هم به یک هشدار دیگر نیاز دارد: گفتم که گاه در یک غزل، همه‌ی ابیات در یک حال وهوا نیست، و به زبان ساده‌تر ممکن است که غزل عاشقانه آغاز شود، پس از یک یا دو بیت، ساختار کلام با تفسیر عارفانه مناسبت بیشتری پیدا کند، یا در میان ابيات عارفانه ناگهان حافظ به ‌سراغ ریاکاران برود و کلام، حال و هوای رندانه پیدا کند. در این‌گونه موارد باید پذیرفت که تک‌بیتی را بیرون از حال‌وهوای کلی یک غزل می‌توان تفسیر کرد.

* شماره‌ی غزل‌ها در این مقاله مطابق با شماره‌ی هر غزل در دیوان حافظ تصحیح علامه‌ی قزوینی و دکتر قاسم غنی است، که نویسنده‌ی مقاله در آخرین اثر خود «درس حافظ » نیز همان ترتیب را حفظ کرده‌است.