یادی از ذوالریاستین
از: شادروان استاد سعید نفیسی
تصوف فلسفهی زندهایست که تاکنون آنچنان که باید به حقیقت و اساس آن پی نبردهاند و مطالعاتی که در این زمینه در همهجا و به هر زبان کردهاند هنوز کافی نیست.
تصوف دامنهای وسیع دارد و در سراسر کشورهای شرق انتشار داشته، اما تصوفِ مخصوصِ ایران بهکلی مستقل و جداگانه است و تا مدتهای مدید، نفوذ افکار ملل دیگر را نپذیرفتهاست و روزی که حقیقت تصوف ایران بر همگان معلوم شد، مسلم خواهد شد که تصوف یکی از افتخارات معنوی جاودانی ملت ایران است و بهترین فلسفهایست که تابهحال به میان آمده و نتیجهی آن برای تهذیب مردم و آسایش فکری مردم، برهر فلسفهی دیگر برتری دارد.
در زمان خود ما هم برخی از پیشروان این فلسفه در ایران بودهاند که رفتارشان بسیار پسندیده و جالب بوده و بهعقیدهی من باید سرمشق کسانی که در پی تهذیب اخلاق هستند باشد.
یکی از این مردان مهذب مرحوم ذوالریاستین شیرازی بود که من خاطراتی راکه از او دارم نوشتهام و اینک از نظر شما میگذرد.
مرحوم ذوالریاستین مردی بود با قامت متوسط، اندامی لاغر و ضعیف، دارای چشمان پرنور و شکافنده، صورت کشیده، پیشانی بلند و رفتاری در منتهای وقار و آهستگی و تأنی. بیشتر اوقات خاموش بود و تنها در مواقع لزوم و در میان کسانی که با ایشان مأنوس بود و صاحبدل میدانست، آن هم بسیار کم و سنجیده و پخته سخن میگفت.
چندان معاشرتی نداشت و تقریباً همیشه در خانقاه خود در چهارسوی چوبی که خوشبختانه هنوز دایر است و معتقدان او اغلب درآنجا مجالس دارند، منزوی و گوشهنشین بود. پیداست که چنین مردی تا چه اندازه ممکن بودهاست خوشرو و مهذّب و مهربان بوده باشد. در برابر کسانی که مطالب نادرستی را بیان میکردند بسیار پرحوصله و همیشه ساکت بود و هیچوقت از خود دم نمیزد و در عقایدی که داشت لجاج نمیورزید و به کسی پرخاش نمیکرد و منتهای صبر و حوصله را نشان میداد.
مرد بسیار دانشمندی بود، درادبیات فارسی و ادبیات عرب متبحر بود، فلسفه را خوب میدانست، از تاریخ کاملاً باخبر بود و در علوم دینی مانند تفسیر و حدیث و فقه و اصول و کلام سالها رنج برده بود و نزد بزرگترین استادان دانش چه در شیراز و چه در تهران شاگردی کرده بود و حافظهی سرشاری داشت و هر چه را خوانده بود همیشه به یاد داشت.
احاطهی عجیبی در شعر فارسی داشت و تقریباً همهی مثنوی مولانا و حدیقهی سنایی و بیشتر اشعار عطار به یادش مانده بود ودر موقع لزوم به آنها استشهاد میکرد. به نکات بسیار باریکی پی برده بود که دیگران مطلقاً متوجهی آنها نشده بودند و برخی از آنها منتهای تازگی را داشت. غزل عارفانه را خوب میگفت اما در بند انتشار آن نبود و گاهی، آن هم در حضور کسانی که با او مأنوس بودند، شعری را با لحن گیرنده و مؤثری میخواند. بسیار شمرده حرف میزد و آهنگ صدایش در موقع تکلم بهقدری کوتاه بود که در چند قدمی شنیده نمیشد و در سخن گفتن لحن گیرایی داشت.
مرد بسیار قانعی بود و از تجمل جداً بیزار بود، همیشه لباسهای ساده میپوشید و عبا و لباده و عمامهی او در منتهای پاکیزگی بود، همیشه بوی گلاب از او شنیده میشد و در موقع سکوت زیر لب با تسبیح زیبایی که در دست داشت ذکر میخواند و سر خود را به راست و چپ میگرداند.
ریش سفید نسبتاً کوتاهش همآهنگی عجیبی با چشمان پرنور و پوست سفید چهرهاش داشت و از هرحیث مرد بسیار خوشسیمایی بود که هر کس او را می دید بیاختیار به چهرهی نورانیش خیره میشد.
اطاق کوچک نشیمن او در کتابخانهی خانقاهی بود که هنوز باقی است و در ضلع شمالی ساختمان حیاط ایوانی دارد که از سطح حیاط چهار پنج متر بلندتر است و در حقیقت موزهایست از تصاویر بزرگان تصوف ایران و خطوط خوشنویسان که سراسر دیوارهای اطاق را فرا گرفته و تنها در میان آنها قفسههای کتاب که درهای شیشهای دارد، دیده میشد.
کتابهای متعدد خطی و چاپی خود را با نظم و ترتیبی خاص در آن قفسهها چیده بود وجای آنها را میدانست و هر وقت لازم میشد با کمال سرعت یکی دوتا از آنها را میآورد و مطلبی را که لازم بود فوراً پیدا میکرد. خوب پیدا بود که با این کتابها انس خاصی دارد و جای هر مطلبی را درست میداند.
این اطاق که دوستان خود را در آنجا میپذیرفت، همیشه در منتهای پاکیزگی بود، قالی خوشنقشی در آن انداخته بود که همیشه برق میزد، خادمی داشت که پیدرپی در استکانهای بلوری پاکیزه برای مهمانان و حاضران مجلس چای معطر و گوارایی میآورد، سینی چای را بر میداشت و بهترتیبی که به حاضران احترام میگذاشت پیش روی این و آن میگذاشت.
برای او فرق نمیکرد که از مردان متین و سرشناس گرفته تا کاسب سر گذر، هرکس که پیش او میآمد، در همان اتاق او را میپذیرفت، پیش پای او بر میخاست، با ادب و فروتنی مخصوصی از حالش میپرسید و اگر سوالی میکرد به او پاسخ میداد.
اولینبار که با این مرد شریف و بزرگوار نشستم در خانهی مرحوم وحید دستگردی، در کوچهی روحی، در خیابان ایران بود. مرحوم وحید چاپخانهی کوچکی در همان خانه برای چاپکردن مجلهی ارمغان دایر کرده بود و مرحوم ذوالریاستین برای چاپکردن مجموعهای از برخی از رسایل فارسی شاه نعمتالله ولی کرمانی به آنجا آمده بود.
دراین دیدار یک ساعتی بیشتر با این مرد عزیز نشستم و پیداست که نقل مجلس ما بحث دربارهی آثار آن مرد بزرگ تصوف ایران بود که یکی از پرکارترین مشایخ ایران شمرده میشود و نزدیک به صد رساله و کتاب از مسائل مختلف تصوف نوشتهاست.
او آن روز سراغ نسخههای خطی آثار شاه نعمتالله را از من میگرفت و دربارهی خانقاههای نعمتاللهی که در جنوب هندوستان بودهاست و برخی هنوز دایر است و من آنها را دیده بودم، پرسش میکرد.
آن روز من حس کردم که این مرد با همهی احاطهای که در فن خود دارد تا چه اندازه تشنه است که باز چیز تازه بشنود و یاد بگیرد. قهراً عقیدهی من نسبت به وی ثابتتر و راسختر شد و دیدم مردی در این جهان هست که بیهیچ تظاهر و خودنمایی دریایی از فضیلت و دانش و بینش و معرفت است و شاید تنها عدهی معدودی به بزرگی مقام او پی بردهاند و چه تفاوتی در میان این مرد آراستهی سرشار از فضل و کمال و آن خودفروشان مدعی دانش که آن همه در گوشه و کنار دیدهام، هست.
آن روز بر من مسلم شد که مردان بزرگ هر چه پرتر و برتر باشند، افتادهتر و محجوبترند. من یگانه کسی نیستم که پی به مقام ارجمند این مرد برده باشم، مریدان بسیار داشت که همیشه از حضور و مصاحبت با وی و استفاده از معلومات لبریز او و محاسن اخلاقیاش برخوردار بودند.
خانقاه وی که هنوز هم مریدانش آن را اداره میکنند و درش بر روی هرکس باز است، میعادگاه کسانی بود که وی را پیشوای روحانی خود میدانستند و در تهذیب اخلاق خودشان میکوشیدند. هرسال در روزهای مراسم مذهبی خانقاه او مملو از مردمی از هر طبقه و هر سن و هر مسلکی میشد. همهی اتاقهای ضلع شمالی و شرقی و حیاط بزرگ آن پر از جمعیت بود و حاضران با خلوص تام و حضور قلب مناقب بزرگان دین و پیشوایان اخلاقی را میشنیدند و وی از کیسهی فتوت خود همهی حاضران را اطعام میکرد و دیناری از کسی برای این کار توقع نداشت.
مرحوم ذوالریاستین شیرازی را میتوان بهجرأت یکی از مردان بزرگ روزگار دانست و من یقین دارم هنوز کسانی در میان ما هستند که خاطرات بسیار شیرین و دلپذیری از او دارند و همیشه نام وی را به بزرگی میبرند.۱
۱- استاد نفیسی برنامهای تحت عنوان «از یاداشتهای یک استاد» در رادیو ایران داشت که گاه مطلب یکی از برنامهها در مجلهی رادیو ایران نقل میشد.
خَمِ زلف
اثر زنده یاد ذوالریاستین «مونس علیشاه نعمتاللهی»
بر عارضِ خود ریختهای مشکتر از مو
ترسم که کنی روز مرا تیرهتر از مو
خط است که بر گرد خدت سر زدهای شوخ
یا هاله کشیدهاست به گردِ قمر از مو
تا خط تو سر زد دل من خورده دوصد نیش
کی ساخته غیر از تو کسی نیشتر از مو
دلها که گرفتار خم زلف تو گشتند
عمریست که یک لحظه نپیچند سر از مو
«مونس» اگرت دست فتد درخَمِ زلفش
پیوسته زدل ها شنوی الحذر از مو